دو غزل از:فرخی یزدی
مردن تدریجی
"شب چو در بستم و مست از می نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
ديدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا؟
گرچه عمری به خطا دوست خطابش كردم
منزل مردم بيگانه چو شد خانه ی چشم
آن قدر گريه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم
غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه شيرين و به خوابش كردم
دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جورِ تو كبابش كردم
زندگی كردن من مردن تدريجی بود
آن چه جان كند تنم عمر حسابش كرد
صاحب قلم
هرگز دلم برای کم و بیش غم نداشت
آری نداشت غم که غم بیش و کم نداشت
در دفتر زمانه فتـد نامش از قلـم
هر ملتی که مردم صاحب قلم نداشت
- در پیشگاه اهل خرد نیست محترم
- هر کس که فکر جامعه را محترم نداشت
- باآنکه جیب و جام من از مال و می تهی ست
- ما را فراغتی ست که جمشید جم نداشت
- انصاف و عدل داشت موافق بسی ولی
- چون فرخی موافق ثابت قدم نداشت
نظرات شما عزیزان:
http://hooshmandbms.ir
با عنوان خانه هوشمند تو پیوند های بلاگت اضافه کن. تبادل لینک هم تو چندتا وبلاگ انجام میدم. مرسی